تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

به پیچیده فکر کردن عادت نکنیم

مشکلات همیشه نیاز به راه حل های پیچیده ندارند. این ما هستیم که گاهی با پیش فرض ها و منطق ذهنی پیچیده به سراغ مسائل می رویم و طوری با مسأله برخورد می کنیم که انگار از همان ابتدا خود را برای یک چالش جدی و متوقف شدن در مشکل آماده کرده ایم تا حل کردن و عبور کردن از آن. پس با داشتن چنین ذهنیتی نه تنها صورت مسأله را از آنچه هست بغرنج تر می بینیم بلکه در بارش ذهنی برای یافتن راه حل، گزینه های ساده و دم دستی را نادیده گرفته و بی اهمیت تلقی می کنیم. 

 

 

فردی را در نظر بگیرید که دقایقی پس از یک اختلاف و مشاجره لفظی جدی با یکی از نزدیکانش با ناراحتی و اضطراب شدید درباره این اتفاق و پیامدهای ناگوار بعد از آن فکر می کند و دشوارترین راه ها را برای روبرو شدن با عواقب احتمالی در ذهن خود مجسم می کند. در نتیجه مرور کردن مسیر دشواری که در پیش رو می بیند، احساس ترس و اضطراب شدیدتری پیدا می کند و در همین ابتدای راه بخش مهمی از توان او برای حل مشکل تحلیل می رود. سپس با این گارد بسته ذهنی اقدام به حل مسأله کرده و برای بهبود اوضاع قدم برمی دارد... حالا تصور کنید که بعد از پشت سر گذاشتن فراز و نشیب های زیاد و صرف انرژی روانی بالا متوجه می شود که درست چند دقیقه بعد از آن درگیری طرف مقابل منتظر یک عذرخواهی ساده و اظهار پشیمانی او بوده تا ماجرا را برای همیشه فراموش کند! 

 

 

اگرچه این فقط یک مثال بود که برای روشن تر کردن مطلب به ذهنم رسید اما واقعا خیلی از اوقات نحوه برخورد ما با مشکلاتمان –در زندگی فردی و خانوادگی، اجتماعی، شغلی و...-  مشابه مثال بالاست. به روش های پیچیده و غریب به ذهن بیشتر از روش های ساده و آشنا اعتماد می کنیم یا تحلیل های تو در تو و چالش برانگیز برایمان جذاب تر جلوه می کند. در حالی که چه بسا مسأله بسیار آسان تر و ساده تر از تصور ما قابل حل است. عوامل متعددی می توانند منشأ ایجاد چنین خطایی باشند که قصد ندارم مستقلا به آنها بپردازم. در عین حال نکاتی را که برای پیشگیری از این آسیب شناختی به تجربه برای خودم مفید دیده ام، برای شما مرور می کنم: 

 

در جستجوی راه حل ها هیچ گزینه ای را نادیده نگیرید یا قبل از بررسی سودمندی، آن را از فهرست خود حذف نکنید. 

 

بسیاری از اوقات کلید معما در یک قدمی شماست اما شما به دیدن فاصله های نزدیک عادت نکرده اید و در دوردست ها به دنبال آن می گردید. 

 

مرعوب علم زدگی و تخصص گرایی عصر حاضر نشوید؛ گاهی سرنوشت کارها تنها در دست «عقل سلیم» ماست و نه بیش از آن. 

 

به قصد پرهیز از ساده انگاری و سطحی نگری در دام پیچیده نگری و تئوری بافی نیفتید.  

 

 

عادت های خود را بشناسید. عادت ها معمولا قدرت خلاقیت شما را در فرآیند حل مسأله از بین می برند و چشم شما را از دیدن روش های آسان اما «نامعمول و خلاف عادت» می بندند. 

 

به همان اندازه که زمانتان را صرف تجزیه و تحلیل مسأله می کنید، نسبت به بهره وری عملی آن متعهد باشید و از حفط تعادل بین اندیشه گرایی و عمل گرایی غافل نشوید. 

 

اگر در خودتان زمینه هایی از وسواس فکری می بینید آن را جدی بگیرید و با نسبت دادن صفات پسندیده متفکر و تحلیل گر و عمیق نگر بودن –و القابی از این دست- به آسیب شخصیتی خود دامن نزنید. 

 

مشورت و همفکری با افرادی که «نگاه متفاوت» با شما دارند، دریچه های تازه ای را به رویتان باز می کند، به جای چرخیدن بیهوده به دور افکار خود از دیدگاه دیگران بهره بگیرید. 

 

بسیاری از راه حل هایی که به چشم شما نمی آیند شاید حتی یک بار امتحان نشده باشند. به آزمودن فرضیه ها بها بدهید

 

روش هایی که دیگران به کار بسته اند و موفقیت آمیز بوده است نه تنها شاید به کار شما نیاید بلکه ممکن است در مورد شما نتیجه معکوس بدهد. معیار، کارآمدی روش برای شخص شماست.

تلاش همیشه تضمین کننده موفقیت نیست

در هر زبانی ضرب المثل ها و اصطلاحات تربیتی معروفی وجود دارند که اگر با بی توجهی و در غیر جایگاهشان استفاده شوند با وجود اینکه از جهاتی درست و منطقی هستند اما در کل، معنا و مفهوم ناقصی را منتقل می کنند. می شود گفت مثال های زیر که مضامین نسبتا مشابهی دارند از جمله این موارد هستند: «خواستن توانستن است»، «مهم این است که واقعا بخواهی تا برسی»، «همه چیز به خودت بستگی دارد»، «بخواه تا بشود»، «هیچ کاری، نشد ندارد». 

 

بارها این را تجربه کرده ام که تلاش کسی به نتیجه مطلوب و دلخواه نرسیده و به دنبال این عدم موفقیت، اطرافیان بلافاصله او را مورد سرزنش قرار داده اند که: اگر واقعا خواسته بودی –یا باور داشتی که می توانی- به نتیجه می رسیدی! سوال مهمی که در اینگونه موارد جای پرسش دارد این است که؛ آیا واقعا چنین اتهامی عادلانه و به حق است و کامیابی کسی که به هدف دلخواهش رسیده است صرفا محصول خواست و اراده او بوده است؟ آیا داشتن چنین انتظاری از موجودی با انبوهی از محدودیت ها عاقلانه است؟ و اگر چنین است فرق بشر با خدا چیست؟! 

  

 

حقیقت این است که روی دیگر سکه را هم باید دید و بعد قضاوت کرد، چه درباره خود و چه درباره دیگران. نگاه تک بعدی به مسائل همیشه بد است و پس از تجربه ناکامی، بدتر. چرا که فردی که در حرکتی ناکام شده و به هدف مورد نظرش نرسیده است برای ارزیابی مشکل و عدم تکرار اشتباهات به جامع نگری و تحلیل درست مسأله نیاز دارد نه یک قضاوت سطحی و زودهنگام که جز اینکه فرد را به خود توبیخی و احساس گناه «غیر مؤثر» دچار کند، نتیجه ای در پی ندارد. 

عدم موفقیت های انسان می تواند ناشی از انواع عوامل درونی یا بیرونی باشد.  

      

گاهی ما هدفی را انتخاب می کنیم که پتانسیل و امکانات کافی برای دست یابی به آن را نداریم. یعنی بدون توجه به داشته های واقعی انتظار بازده داریم. 

گاهی «تصور» می کنیم که با توان و امکانات کافی حرکت می کنیم اما واقعیت چنین نیست. 

گاهی نقش متغیرها و عوامل بیرونی موثر را نادیده می گیریم یا اثرش را کمتر از آنچه هست محاسبه می کنیم. 

گاهی زمان مناسبی را برای شروع حرکت انتخاب نمی کنیم. 

گاهی هیجانزده و عجولانه عمل می کنیم نه آرام و باطمأنینه و فکورانه. 

 

گاهی نقطه هدف را خودمان انتخاب نکرده ایم بلکه آرزو یا انتخاب پدر و مادر و دیگرانی است که به هر دلیل -علی رغم میل خود- به دنبال اجابت خواسته شان هستیم، لذا انگیزه و اشتیاق لازم برای رسیدن را نداریم. 

گاهی انگیزه های ما ناروا و حتی غیر انسانی است و اصرار داریم که در خلاف مسیر منظم و تکاملی کائنات حرکت کنیم.  

 

گاهی تصویر روشن و دقیقی از نقطه هدف نداریم. 

گاهی مسیر صحیحی را انتخاب نمی کنیم و برنامه ریزی درستی نداریم. 

گاهی در میان راه به اولویت مهمتری برخورد می کنیم و لازم می بینیم که جهت حرکت یا هدف قبلی را –موقتا یا برای همیشه- رها کنیم. 

گاهی در بین راه دچار حادثه و اتفاقی می شویم که کاملا خارج از کنترل و پیش بینی ما بوده است. 

گاهی به دلیل تمرکز بیش از حد بر روی یک هدف مشخص از سایر ابعاد زندگی غفلت کرده و جا می مانیم. لذا جریان رو به رشد زندگی بالاجبار راه ما را سد می کند. 

و...

گاهی هم خدا – همان قدرت بی منتهای هستی- برای ما چیزی می خواهد غیر از آنچه که ما خواسته ایم!

آیا خواستن توانستن است؟

آیا تا به حال جمله هایی از این دست را شنیده اید؟

"انسان قادر است به هرچه می خواهد برسد، به شرط آنکه «فقط» بخواهد." یا "کلمه هایی که بار معنایی منفی دارند را از ذهن خود بیرون کنید تا به تدریج هیجانات منفی شما از بین بروند مثلا به جای «من دچار مشکل شده ام» بگویید «فرصت تازه ای برای من ایجاد شده است» یا "تنها به احساسات مثبت خود توجه کنید زیرا توجه کردن به ناراحتی ها باعث می شود احساسات منفی بر شما غلبه کنند". 

 

وقتی کمی به اطرافم نگاه می کنم یا محتوای جلساتم با برخی از مراجعینم را در ذهن مرور می کنم به این نتیجه می رسم که سالهاست تحت عناوین مختلفی مثل روان شناسی موفقیت و مهندسی ذهن و... و به لطف ترجمه های ریز و درشت از آثار خارجی نوعی کج اندیشی یا بدفهمی نوین دارد سلامت روانی ما را تهدید می کند. و ما بدون آنکه متوجه مبانی فلسفی و خواستگاه این تفکرات یا حداقل آثار و پیامدهای آنها باشیم چه بسا به باور داشتن آنها می بالیم و اطرافیانمان را هم به این اعتقادات دعوت می کنیم.  

 

نمی دانم شمایی که در حال خواندن این مطلب هستید تا به حال چقدر مشابه چنین پیام هایی را خوانده یا شنیده اید اما این را می دانم که چنین تفکراتی روز به روز بیشتر و بیشتر در حال شایع شدن است و رسانه های عمومی شاید پیش قراول اصلی انتشار و ترویج این فرهنگ هستند. نظر شما درباره این موضوع چیست؟ تا به حال به طور جدی به درست یا غلط بودن این حرف ها فکر کرده اید؟ دلیل شما برای قبول یا رد آنها چه بوده است؟ آیا شما هم همه سرنوشت آدم را در دستان قدرتمند اندیشه اش می بینید؟ اگر بله یا خیر، چرا؟ تجربه شخصی شما از زندگی چگونه بوده است؟  

 

به نظر من – نظری که قطعا منحصر به من نیست–  این هم یکی دیگر از دروغ های راست نمای عصر ماست که آرام و بی صدا در حال دامن زدن به روان رنجوری ها و آسیب های فکری و عاطفی بخش قابل توجهی از جامعه به ویژه جوانترهاست. اینکه کسی به دلیلی دچار مشکل عاطفی (روانی) باشد به هیچ وجه عجیب و غیرعادی نیست و تقریبا همه ما به حکم آدم بودن و زندگی در دنیا در معرض انواع آسیب ها و نارسایی ها هستیم اما اینکه رنجور و غصه دار باشیم از اینکه  که "چرا نمی توانم با مثبت اندیشی و اتکا به قدرت ذهنی و روانی خودم مشکل را حل کنم" نمکی است که از سر بی فکری و بدفکری روی زخم خود می پاشیم.  

 

 

کافی است کمی توجه کنم تا در این باره ده ها مثال را فقط از زبان مراجعانم به یاد بیاورم. 

یادم است مادر تحصیل کرده ای که برای حل شدن مشکلات ارتباطی با فرزند نوجوانش مراجعه کرده بود، به شدت اظهار ناباوری می کرد که: "چطور ممکنه مادری مثل من نتونه در ارتباط با بچه اش موفق باشه، در صورتی که همیشه و از لحظه تولدش تا حالا درباره رابطه ام با بچه ام مثبت فکر کرده ام و تصویر خیلی خوب و موفقی از رابطه خودم و او در ذهنم ساخته ام!"  

 

یا جوان باانگیزه ای که دارنده مدال جهانی یک المپیاد علمی بود و در حالی که از شدت ناراحتی اشک می ریخت با تأسف زیاد می گفت: " این روزها حالم اصلا خوب نیست... این فکر دائما توی سرم می چرخه که خیلی مسخره ست منی که تا حالا هرچه که خواستم به دست آوردم نتونم از عهده حل یک سری از مشکلاتم بربیام!"  

 

یا دختر دانشجویی که مدتی بود به افسردگی دچار شده بود در تحلیل مشکل خودش می گفت: " وقتی بچه بودم پدرم فیلم راز رو نشونم داد و تشویقم کرد آینده خیلی خوبی رو در ذهنم به تصویر بکشم و من هم با ذوق و شوق تمام این کار رو کردم و... حالا می بینم  زندگیم هیچ فرقی با دیگرانی که ذهنشون رو اینطور برنامه ریزی نکردند نداره، ناکامی پشت ناکامی، تازه فکر کنم آنها وضعشون از من بهتر باشه!" 

 

یا بدتر از همه، پدری را که با افتخار بیان می کرد که چطور در تربیت فرزندانش طوری عمل کرده که آنها در هیچ زمینه ای هرگز به شکست فکر نکنند و اصلا چنین واژه ای را نشناسند!  

 

و البته این را هم بگویم که معمولا این افراد موقع بیان چنین مطالبی طوری به من نگاه می کنند که انگار حتی احتمال نمی دهند که با دیدگاه آنها موافق نباشم. و این موضوع همیشه برای من ناراحت کننده و تاسف آور است که مراجعم تصور کند من هم به عنوان مشاور و روانشناس نه تنها با این ادبیات و گزاره های غلط او موافق و به آنها معتقد هستم بلکه مسائل او را با این شاخص های غیرعلمی عامیانه تحلیل و بررسی می کنم.  

 

ممکن است شما خواننده عزیز هم یکی از طرفداران یا حتی مروجین چنین دیدگاه هایی باشید که رسیدن به اهداف مختلف را فقط و فقط نتیجه قدرت ذهن خلاق انسان و تلاش او می دانند و انسان آرزومند را با انگیزه رسیدن به موفقیت مورد انتظارش به کنترل قوای ذهنی و تمرکز کافی کردن بر روی خواسته ها و آرزوها تشویق می کنند. اگر اینطور است صادقانه از شما دعوت می کنم با مراجعه به عقل و اندیشه خودتان و تجربه هایی که تاکنون در زندگی کسب کرده اید درستی این حرف ها را بررسی کنید و تأثیرات و نتایج واقعی این باورها را -حتی در بهترین حالت- به دقت بسنجید؟ ببینید نتیجه داشتن چنین باورهایی به طور مطلق مثبت و به نفع انسان است یا رابطه ای نسبی با موفقیت انسان و منافع واقعی او دارد؟ و اگر نسبی است، با وجود چنین نسبیتی چه توضیحی برای این پارادوکس وجود دارد که «انسان می تواند با اعتقاد مطلق داشتن به یک قاعده نسبی به موفقیت و کامیابی برسد»؟!  

    

 

لطفا درباره این سوال خوب فکر کنید...