تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

یک عذرخواهی صمیمانه

 روزی که تصمیم گرفتم صفحه وبلاگی بسازم و گوشه هایی از یافته هایم را بنویسم، این را می دانستم که این مجال و فراغت دیری نخواهد پایید. اما با وجود همه تردیدی که داشتم با این گمان که کمی نوشتن از هیچ بهتر است، بر تردیدم غلبه کردم. اما... راستش حالا که بعد از مدتها دوباره سری به این وبلاگ فراموش شده زدم و نظرات و پیغام های خوانندگان عزیز را دیدم آنقدر از غیبتم شرمنده و ناراحت شدم که از خودم پرسیدم: آیا واقعا آنروز تصمیم درستی گرفتم؟!

 راستش را بخواهید خداوند مهربان به ما یک فرشته کوچولو هدیه کرد که تقریبا بهترین وقت و انرژی من در خانه به او اختصاص پیدا کرد و این موضوع در کنار این نقطه ضعف من که برای نوشتن به تمرکز و آرامش زیادی نیاز دارم امکان ادامه کار را از من گرفت. حالا بعد از مدتها خواستم با این یادداشت کوچک از خوانندگان خوب این وبلاگ که مدیون لطفشان بوده و هستم به خصوص دوستانی که نظرات و پیام هایشان بی پاسخ مانده صمیمانه عذرخواهی کنم و بخواهم که پوزش من را به بزرگواری خودشان بپذیرند.

 صادقانه آرزو می کنم زمانی برسد که  باز هم فراغت و امکان فعال کردن این وبلاگ را پیدا کنم.

 از توجهتان سپاسگزارم.

 

 

خفاش ها روز را نمی بینند

اندک اندک خوی کن با نور روز

ور نه خفاشی بمانی بی فروز 

 

این جهان، پر زآفتاب و پر ز ماه

تو بهشته سر فرو برده به چاه! 

 

تو درون چاه رفتستی ز کاخ

چه گنه دارد جهان های فراخ! 

  

 

ما آدم ها باید خیلی مراقب باشیم که به دست خودمان دنیا را برای خود تنگ و تاریک نکنیم. وسعت دنیا و جلوه های زیبا و باشکوه آن خیلی خیلی فراتر از تصور ما و نگاه های محدود عادتی شده ماست، اما این ما هستیم که همیشه اسیر و دست بسته عادتیم و  جلوه های زیبای جهان پیرامون به سادگی برایمان عادی می شوند. این خصوصیت ما آدم هاست که چشمهایمان قادرند در عین باز بودن شگفتی های بی شمار طبیعت از آفتاب و ماه گرفته تا گیاه و حیوان و انسانش را نبینند؛ گوشهایمان قادرند در عین شنوایی صداهای لذت بخش طبیعت را نشنوند و سایر حواسمان هم به همین ترتیب... 

 

 

ما آدم ها باید خیلی مراقب باشیم که عادت ها از طرفی و چالش ها و دشواری های زندگی از طرف دیگر گیرنده های حسی ما را فلج نکنند. وگرنه به قول مولانا در این کاخ بزرگ و هزار گوشه زندگی که در جای جای آن نعمت و موهبتی برای متنعم شدن و لذت بردن وجود دارد، می گردیم و از بین اینهمه، چاهی را پیدا می کنیم و در عمق تاریکی آن اقامت می کنیم! چقدر عجیب... ما آدم ها به طرز فوق العاده ای این توانایی «ناتوان کننده» را داریم و از قدرت تخریب گرانه آن بیخبریم. 

 

 

هربار که از طلوع و غروب زیبای خورشید شگفت زده نمی شویم... هربار که آسمان شب را با لذت و شگفت زدگی تماشا نمی کنیم... هربار که خوراکی های خوشمزه را با اشتها می خوریم و توجهی به شگفت انگیزی این خوردنی ها و خوردن ها و سیر شدن ها نمی کنیم... هربار که بازی و جست و خیز شادمانه کودکی در مقابل چشم ما، دل ما را غرق شادی و سبکبالی نمی کند... هربار که نیازمند محبتی را در اطرافمان می بینیم و یادمان نمی افتد که تجربه شگرف نوازش یک روح و شادی ناب بعد از آن در یک قدمی ماست... هربار که چنان به نداشته ها می چسبیم که داشته هایمان با همه فراوانی و بی شماربودن از چشممان می افتند و بی ارزش می شوند... هربار که ساعت ها، روزها بلکه سال ها در جستجوی "پنیر گمشده ای" می گردیم و همه چیز دیگر را فدای آن می کنیم... هربار که از شدت غمگینی و حسرت یا ترس یا آرزومندی غرق در گذشته و آینده می شویم و «حال نورس» خود را غافلانه به پای آنها قربانی می کنیم... هربار که «تکرار می شویم» و تقصیر این تکرار شدن ها را با افتخار به گردن زمین و زمان می اندازیم... باید بدانیم تاریکی چاه را برای زندگی برگزیده ایم بدون آنکه درکی از این حقیقت تلخ داشته باشیم!                     

کار هرکس نیست...عشق ورزیدن!

شاید شما هم دیده باشید که چطور خیلی از مردم با شنیدن خبر به هم رسیدن دو جوان واکنش هایی از روی هیجان نشان می دهند و ممکن است در حالی که عده ای از این اتفاق با خوشحالی یاد می کنند عده دیگری اظهار تاسف کنند و هیچ کدام هم دلیل روشن و واقع بینانه ای برای ابراز احساسات خودشان ارائه نکنند. بدتر از همه اینکه گاه این رفتار هیجانی و ناآگاهانه از طرف کسانی صورت می گیرد که تاثیر مستقیمی بر روی این دو نفر و تصمیم گیری آنها دارند مثل پدر و مادر، خواهر، برادر، سایر خویشاوندان و دوستان

 

اما اگر دقیق و اصولی به این موضوع فکر کنید می بینید که پدیده برقرار شدن رابطه عاشقانه بین دو شخص و در نهایت ازدواج آنها همانطور که می تواند اتفاقی خوب و امیدبخش تلقی شود ممکن است حادثه ای نامیمون و نگران کننده باشد. ستودن یا ملامت کردن عشق و پیوندی که بر مبنای آن صورت گرفته است بدون در نظر گرفتن مؤلفه های تشکیل دهنده آن کاری بیهوده بلکه مضر و آسیب زا است. و اصلی ترین این مؤلفه ها خود مرد و زنی هستند که به یکدیگر علاقمند شده و به پشتوانه این دلبستگی زیر بار تعهد ازدواج رفته اند.

 

در این رابطه در مطلب قبلی مقدمه مهمی را مطرح کردم درباره دیدگاهی که عشق و ازدواج را راه حل مشکلات فردی می بیند و شخصی را که به دلایل مختلف زندگی آشفته و ناآرامی دارد به شوق متحول شدن و به اصطلاح سر و سامان گرفتن به ازدواج سوق می دهد. شاید خود شما هم دانسته یا ندانسته از پیروان این طرز فکر باشید. در این صورت امیدوار هستم این چند خطی که می خوانید برای خودتان یا نزدیکان و دوستانتان مفید باشد. به ویژه اگر برای آنها در جایگاه پدر و مادر یا دوست و مشاور هستید.

 

فرد در صورتی می تواند خواهان عشق ورزی و برقراری زندگی مشترک پایدار با همسر مورد علاقه اش باشدکه پیش از هرچیز در زندگی فردی و «رابطه با خود» در سطح قابل قبولی از بلوغ و سلامت روانی و شخصیتی باشد. اصولا زیر بنای یک رابطه انسانی دوسویه مطمئن و مستحکم آن هم از نوع پیوند زناشویی مستلزم آن است که هر یک از دو طرف رابطه پیش از آنکه متعهد ایجاد یک زندگی مشترک موفق با دیگری شود به خوبی از عهده تعهد زندگی شخصی خود برآمده باشد. اما متاسفانه وقتی پای عشق و ازدواج به میان می آید می بینیم که معمولا افراد به هر چیزی فکر می کنند غیر از بلوغ فردی و عاطفی دو جوان و صلاحیت های درونی و نه بیرونی و ظاهری آنها. فکر می کنم تجربه های فراوان گفتگو با همسران جوان (و البته گاهی غیر جوان) به عنوان گواه من برای این ادعا کافی باشد. اما مطمئن هستم پیدا کردن این نمونه ها برای شما هم کار چندان دشواری نیست به شرط اینکه با توجه بیشتری به اطرافتان نگاه کنید و راز عدم موفقیت کسانی که زندگی مشترک رضایت بخشی ندارند را عمیق تر بررسی کنید.

 

اگر بپذیریم که در بیشتر –اگر نگویم قریب به اتفاق- موارد وضعیت به هم ریخته و نابسامان انسان در زندگی روزمره بیش از هر چیز معلول آشفتگی های درونی اوست، به نظر شما چطور ممکن است با وارد شدن فردی با این ویژگی به زندگی مشترک مشکلات و شرایط بی ثبات او بهبود پیدا کند؟ چگونه رابطه با معشوق و همسر تازه و تکیه به دلبستگی و علاقه او به رفع مسائلی کمک می کند که حالا دیگر پایشان به زندگی جدید هم باز شده است؟ مگر چه قدرت ماورایی ای در همسری وجود دارد که خود او هم در انتظار تکیه کردن به قابلیت های همسرش به ازدواج با او درآمده است؟!!

 

در این زمینه واقعیت هایی در زندگی انسانی وجود دارند که اگر آنها را نادیده بگیریم جبران این کوتاهی بسیار دشوار خواهد بود. پس صمیمانه به شما دوست عزیزی که قرار است بعد از این در معرض چنین آزمونی قرار بگیرید -چه در جایگاه کسی که شریک زندگی اش را انتخاب می کند و چه به عنوان کسی که مورد انتخاب واقع می شود- توصیه می کنم حتما به این موضوع توجه کنید که: معمولا افرادی که وضعیت ناپایدار و آشفته ای دارند از خودپنداره خوبی برخوردار نیستند و خود را چندان دوست ندارند. و فردی که به هر دلیل خویشتن پذیری و خودپنداره ضعیفی دارد خواه ناخواه توان کافی برای پذیرش دیگری و عشق ورزی حقیقی را نخواهد داشت. لذا نمی توان از چنین فردی انتظار داشت که شریک زندگی اش را خالصانه و بی توقع دوست بدارد. یا از سر مهربانی خوبی های او را کوچک و بدی هایش را بزرگ نبیند. چرا که این مهارت را حتی درباره خودش کسب نکرده و در این کار ورزیده نشده است. انسان فقط قادر به بخشیدن چیزهایی است که دارد و نه چیزهایی که ندارد. البته دقت کنید که برای قضاوت کردن درباره خودپنداره خود یا طرف مقابل فریب رفتارهای نمایشی غلط انداز و غیرواقعی را هم نباید خورد. خودباوری و خویشتن پذیری واقعی همیشه توام با آرامش، شادی و طمأنینه است. در غیر این صورت فقط تظاهراتی موقتی و ناپایدار است.

 

می دانم که با این چند خط نتوانسته ام حق چنین مطلب مهمی را ادا کنم و حرف های زیادی در ذهنم داشتم که فعلا آنها را ناگفته رها کردم. با این وجود امیدوارم همین اشاره کوتاه به کار بیاید و حتی شده یک نفر از جمعیت کسانی که بنای زندگی مشترک خود را روی این بستر فکری سست و نامطمئن بنا می کنند، کم شود.

معجزه عشق!

قدیمی ها بیراه نگفته اند که «عشق معجزه می کند!»  افتادن در یک رابطه عاشقانه می تواند هر فردی را از واقعیت های تلخ و آزاردهنده زندگی اش دور و دنیا را به کام او شیرین کند،البته تا مدتی! حتی اگر این واقعیت های دردناک٬ درونی و مربوط به مسائل روانی و شخصیتی او باشند. مثلا آدم افسرده ای را می بینیم که بعد از عاشق شدن شبیه یک فرد سالم، باانگیزه و پویا رفتار می کند. اگر بپرسید مدت این دوره چقدر است باید گفت پاسخ این سوال بسته به عوامل گوناگون و در افراد مختلف، کاملا متفاوت است و در بیشترین حدش به یک تا دو سال هم می رسد (بنا به تجربه). 

 

فرآیندشناسی این اتفاق جالب و شگفت انگیز و اینکه چطور احساس عشق منجر به این نتیجه می شود بحث های فیزیولوژیک و نورولوژیک مفصلی دارد که قصدم پرداختن به آنها نیست و اگر علاقمند هستید می توانید در منابع مربوطه آن را جستجو کنید. اما این طور که پیداست و داستان های مکتوب و غیر مکتوب جهان نشان می دهند بشر از قدیم الایام مجذوب و شیفته این قطعه از داستان عشق بوده است؛ شادکامی و سرمستی فراوان انسان عاشق

 

در اینجا بنا ندارم کاری به کار این واقعیت لذت بخش و رومانتیک داشته باشم و دست به نقد آن بزنم(عاشق پیشه ها اصلا نگران نشوند) بهانه این نوشته من دیدگاه نادرستی است که هم در گذشته و هم در زمان ما رایج بوده و هست و سبب شده این سرمایه نهفته در عشق به وسیله ما آدم های عجول و راحت طلب به بدترین شکل به کار گرفته شود و زندگی های زیادی را تباه کند. منظور من دیدگاهی است که راه حل مشکلات انسان را در عاشق شدن و ازدواج با معشوق می بیند. 

 

طبق این دیدگاه کسی که زندگی و شخصیت آشفته و نابسامانی دارد می بایست برای بهبود اوضاع خودش از این خاصیت عشق و رابطه عاشقانه حداکثر استفاده را بکند. لذا چنین شخصی با این تصور که برای سر و سامان دادن به خود فقط جای یک معشوق در زندگی اش خالی است با ذوق و شوق فراوان به دنبال این گمشده (یا فرشته نجات خود) می گردد تا در نهایت با او ازدواج کند و در نتیجه خود به خود ورق زندگی برگردد و برای همیشه روی خوشش را به او نشان دهد. 

  

حتما شما هم مثل من دیده یا شنیده اید شخصی که حال و روز پریشانش هم خود و هم اطرافیانش را کلافه کرده و به ستوه آورده مورد نصیحت مشفقانه بزرگتری قرار گرفته است که: "با کسی که دوستش داری ازدواج کن آن وقت می بینی که چطور همه چیز درست می شود!" ممکن است این شخص ناصح کاملا عادتی و عوامانه این حرف را بزند اما بدون شک این فکر پیشینه و مبنایی دارد که همان خاصیت افسانه ای عشق است.  

 

کافی است کمی دقت کنید تا متوجه شوید از اول تا آخر چنین داستانی براساس یک پیرنگ آشنا و قدیمی شکل می گیرد: «جوانی برای نجات از سرگشتگی و بی سروسامانی اش عاشق کسی می شود و مدتی را در آرزوی وصل او سپری می کند و در آخر هم به وصل او نایل شده و به عقد ازدواج او درمی آید...» شاید اگر آخر قصه را به دست پرنده خیالمان بسپاریم دوست داشته باشد قصه را جوری تمام کند که لذت بخش تر،شادتر و رؤیایی تر است. اما ذهن واقع گرا  جور دیگری می بیند و پایان غم انگیزی را برای چنین داستانی تصور می کند. 

 

 

نقطه پایان این داستان همان نقطه آغاز حرف نگارنده است. پس به قول مجری های تلویزیون با ما باشید...   

کنترل گری

آدمیزاد می تواند دچار یک خلق و خوی منفی و آزاردهنده باشد اما خودش از آن آگاه نباشد. بدتر اینکه حتی، نسبت به آن ویژگی اخلاقی ناپسند احساس خوبی داشته باشد!  

 

به گواه تجربه هایی که در جلسات مشاوره داشته ام یکی از این خصوصیات اختلالی که اغلب خود فرد از آن بی خبر است در حالی که به خاطر بدرفتاری های او اطرافیانش به ستوه آمده اند، «کنترل گری» است. 

 

فرد کنترل گر شدیدا عادت به کنترل رفتار دیگران دارد و اگر از عهده اش بربیاید از کنترل افکار و عقاید همینطور عواطف و احساسات مردم هم فروگذار نمی کند. به ظاهر این طور به نظر می آید که او خودخواهانه به دنبال تحمیل روش زندگی مورد نظر خود به دیگران است اما متاسفانه خیلی از اوقات واقعیت از این هم عجیب تر و البته تلخ تر است. وقتی این آدم به فردی «معتاد به کنترل دیگران» تبدیل بشود، او را چیزی جز اعمال کنترل و واداشتن سایرین به اطاعت راضی نمی کند. یعنی اگر فرد مقابل تصادفا یا حتی با میل و رغبت خود کاری را انجام بدهد یا حرفی بزند که مطابق دیدگاه اوست باز هم باید منتظر باشد که به بهانه ای صحت حرف یا عمل او از طرف این شخص کنترل گر زیر سوال برود و هرچند غیر منطقی و ابلهانه به او خرده ای بگیرد. چرا که از نظر او مهم این است که تسلط و قدرت او نسبت به محیط اطرافش دیده شود. بنابراین درست و غلط بودن رفتار دیگران بر این مبنا سنجیده می شود و نه چیز دیگری! 

  

 

شیوع این اختلال شخصیتی در جامعه به حدی زیاد است که اگر بگویید که خود شما یا حداقل یکی از نزدیکانتان در این گروه نیستید بی اغراق می گویم:خوش به سعادتتان... قدر این نعمت بزرگ که خیلی از مردم از آن محروم هستند را بدانید! اما اگر کسی از اطرافیانتان را دچار چنین خصوصیتی می بینید باید با کمال تاسف بگویم تجربه نشان داده است که برای اصلاح این آدم کار چندانی از شما ساخته نیست و وظیفه اصلی شما این است که روش خود را به تناسب این مانع پیش رو تغییر دهید. به تدریج با درایت و خلاقیت راه های حمایت و مراقبت از خودتان را در مقابل رفتارهای کنترل گرانه او بیاموزید و تا حد امکان سعی کنید کارتان را به روش بهتر و معقول از هر جهت، پیش ببرید. این اصل مهم را باور کنید که توانایی شما در تغییر دادن خودتان به اندازه ناتوانی شما در تغییر دادن دیگران است. 

 

 

و اما موضوع مهم تر... آیا خود شما فرد کنترل گری هستید؟ آیا از واکنش منفی نشان دادن به رفتار دیگران و تغییر دادن آنها لذت می برید؟ لازم نیست این ضعف اخلاقی در شخصیت اجتماعی شما به مرحله حادی برسد تا در آن صورت نسبت به وضعیت خود نگران شوید. همین که دیگرانی در خانواده یا جامعه از این خصوصیت شما در رنج باشند و در کنار شما احساس امنیت نکنند و تمایل نداشته باشند یا بترسند از اینکه درباره خودشان با شما حرف بزنند، برای اینکه به فکر چاره اندیشی بیفتید کافی است. بیشتر افراد کنترل کننده «به طور نسبی» مبتلا به این مشکل اخلاقی هستند. یعنی ممکن است صفت کنترل گری خود را نسبت به فرد یا افراد خاصی (معمولا نزدیکان درجه یک) یا در موضوعات خاصی بروز دهند. مثلا کنترل همسر در امور داخل خانه یا کنترل همکار در حیطه مسائل کاری. بنابراین اگر برای شما اهمیت دارد که در زمره آدم های کنترل گر نباشید تا مردم از «دست و زبان شما در امان باشند» صمیمانه توصیه می کنم قبل از هرچیز خودکاوی کنید. ببینید چقدر زمینه های روانی و رفتاری این صفت را در خودتان پیدا می کنید؟ به ویژه اگر تحت تربیت والد(یا والدین) کنترل گر بوده اید. و در گام بعدی به طور جدی جلوی ریشه دارتر شدن این عادت را بگیرید. 

   

 

راستی یادمان باشد؛ در تمام لحظه های عمر خود که مشغول کنترل دیگران بوده ایم، زندگی نکرده ایم.

به پیچیده فکر کردن عادت نکنیم

مشکلات همیشه نیاز به راه حل های پیچیده ندارند. این ما هستیم که گاهی با پیش فرض ها و منطق ذهنی پیچیده به سراغ مسائل می رویم و طوری با مسأله برخورد می کنیم که انگار از همان ابتدا خود را برای یک چالش جدی و متوقف شدن در مشکل آماده کرده ایم تا حل کردن و عبور کردن از آن. پس با داشتن چنین ذهنیتی نه تنها صورت مسأله را از آنچه هست بغرنج تر می بینیم بلکه در بارش ذهنی برای یافتن راه حل، گزینه های ساده و دم دستی را نادیده گرفته و بی اهمیت تلقی می کنیم. 

 

 

فردی را در نظر بگیرید که دقایقی پس از یک اختلاف و مشاجره لفظی جدی با یکی از نزدیکانش با ناراحتی و اضطراب شدید درباره این اتفاق و پیامدهای ناگوار بعد از آن فکر می کند و دشوارترین راه ها را برای روبرو شدن با عواقب احتمالی در ذهن خود مجسم می کند. در نتیجه مرور کردن مسیر دشواری که در پیش رو می بیند، احساس ترس و اضطراب شدیدتری پیدا می کند و در همین ابتدای راه بخش مهمی از توان او برای حل مشکل تحلیل می رود. سپس با این گارد بسته ذهنی اقدام به حل مسأله کرده و برای بهبود اوضاع قدم برمی دارد... حالا تصور کنید که بعد از پشت سر گذاشتن فراز و نشیب های زیاد و صرف انرژی روانی بالا متوجه می شود که درست چند دقیقه بعد از آن درگیری طرف مقابل منتظر یک عذرخواهی ساده و اظهار پشیمانی او بوده تا ماجرا را برای همیشه فراموش کند! 

 

 

اگرچه این فقط یک مثال بود که برای روشن تر کردن مطلب به ذهنم رسید اما واقعا خیلی از اوقات نحوه برخورد ما با مشکلاتمان –در زندگی فردی و خانوادگی، اجتماعی، شغلی و...-  مشابه مثال بالاست. به روش های پیچیده و غریب به ذهن بیشتر از روش های ساده و آشنا اعتماد می کنیم یا تحلیل های تو در تو و چالش برانگیز برایمان جذاب تر جلوه می کند. در حالی که چه بسا مسأله بسیار آسان تر و ساده تر از تصور ما قابل حل است. عوامل متعددی می توانند منشأ ایجاد چنین خطایی باشند که قصد ندارم مستقلا به آنها بپردازم. در عین حال نکاتی را که برای پیشگیری از این آسیب شناختی به تجربه برای خودم مفید دیده ام، برای شما مرور می کنم: 

 

در جستجوی راه حل ها هیچ گزینه ای را نادیده نگیرید یا قبل از بررسی سودمندی، آن را از فهرست خود حذف نکنید. 

 

بسیاری از اوقات کلید معما در یک قدمی شماست اما شما به دیدن فاصله های نزدیک عادت نکرده اید و در دوردست ها به دنبال آن می گردید. 

 

مرعوب علم زدگی و تخصص گرایی عصر حاضر نشوید؛ گاهی سرنوشت کارها تنها در دست «عقل سلیم» ماست و نه بیش از آن. 

 

به قصد پرهیز از ساده انگاری و سطحی نگری در دام پیچیده نگری و تئوری بافی نیفتید.  

 

 

عادت های خود را بشناسید. عادت ها معمولا قدرت خلاقیت شما را در فرآیند حل مسأله از بین می برند و چشم شما را از دیدن روش های آسان اما «نامعمول و خلاف عادت» می بندند. 

 

به همان اندازه که زمانتان را صرف تجزیه و تحلیل مسأله می کنید، نسبت به بهره وری عملی آن متعهد باشید و از حفط تعادل بین اندیشه گرایی و عمل گرایی غافل نشوید. 

 

اگر در خودتان زمینه هایی از وسواس فکری می بینید آن را جدی بگیرید و با نسبت دادن صفات پسندیده متفکر و تحلیل گر و عمیق نگر بودن –و القابی از این دست- به آسیب شخصیتی خود دامن نزنید. 

 

مشورت و همفکری با افرادی که «نگاه متفاوت» با شما دارند، دریچه های تازه ای را به رویتان باز می کند، به جای چرخیدن بیهوده به دور افکار خود از دیدگاه دیگران بهره بگیرید. 

 

بسیاری از راه حل هایی که به چشم شما نمی آیند شاید حتی یک بار امتحان نشده باشند. به آزمودن فرضیه ها بها بدهید

 

روش هایی که دیگران به کار بسته اند و موفقیت آمیز بوده است نه تنها شاید به کار شما نیاید بلکه ممکن است در مورد شما نتیجه معکوس بدهد. معیار، کارآمدی روش برای شخص شماست.

تلاش همیشه تضمین کننده موفقیت نیست

در هر زبانی ضرب المثل ها و اصطلاحات تربیتی معروفی وجود دارند که اگر با بی توجهی و در غیر جایگاهشان استفاده شوند با وجود اینکه از جهاتی درست و منطقی هستند اما در کل، معنا و مفهوم ناقصی را منتقل می کنند. می شود گفت مثال های زیر که مضامین نسبتا مشابهی دارند از جمله این موارد هستند: «خواستن توانستن است»، «مهم این است که واقعا بخواهی تا برسی»، «همه چیز به خودت بستگی دارد»، «بخواه تا بشود»، «هیچ کاری، نشد ندارد». 

 

بارها این را تجربه کرده ام که تلاش کسی به نتیجه مطلوب و دلخواه نرسیده و به دنبال این عدم موفقیت، اطرافیان بلافاصله او را مورد سرزنش قرار داده اند که: اگر واقعا خواسته بودی –یا باور داشتی که می توانی- به نتیجه می رسیدی! سوال مهمی که در اینگونه موارد جای پرسش دارد این است که؛ آیا واقعا چنین اتهامی عادلانه و به حق است و کامیابی کسی که به هدف دلخواهش رسیده است صرفا محصول خواست و اراده او بوده است؟ آیا داشتن چنین انتظاری از موجودی با انبوهی از محدودیت ها عاقلانه است؟ و اگر چنین است فرق بشر با خدا چیست؟! 

  

 

حقیقت این است که روی دیگر سکه را هم باید دید و بعد قضاوت کرد، چه درباره خود و چه درباره دیگران. نگاه تک بعدی به مسائل همیشه بد است و پس از تجربه ناکامی، بدتر. چرا که فردی که در حرکتی ناکام شده و به هدف مورد نظرش نرسیده است برای ارزیابی مشکل و عدم تکرار اشتباهات به جامع نگری و تحلیل درست مسأله نیاز دارد نه یک قضاوت سطحی و زودهنگام که جز اینکه فرد را به خود توبیخی و احساس گناه «غیر مؤثر» دچار کند، نتیجه ای در پی ندارد. 

عدم موفقیت های انسان می تواند ناشی از انواع عوامل درونی یا بیرونی باشد.  

      

گاهی ما هدفی را انتخاب می کنیم که پتانسیل و امکانات کافی برای دست یابی به آن را نداریم. یعنی بدون توجه به داشته های واقعی انتظار بازده داریم. 

گاهی «تصور» می کنیم که با توان و امکانات کافی حرکت می کنیم اما واقعیت چنین نیست. 

گاهی نقش متغیرها و عوامل بیرونی موثر را نادیده می گیریم یا اثرش را کمتر از آنچه هست محاسبه می کنیم. 

گاهی زمان مناسبی را برای شروع حرکت انتخاب نمی کنیم. 

گاهی هیجانزده و عجولانه عمل می کنیم نه آرام و باطمأنینه و فکورانه. 

 

گاهی نقطه هدف را خودمان انتخاب نکرده ایم بلکه آرزو یا انتخاب پدر و مادر و دیگرانی است که به هر دلیل -علی رغم میل خود- به دنبال اجابت خواسته شان هستیم، لذا انگیزه و اشتیاق لازم برای رسیدن را نداریم. 

گاهی انگیزه های ما ناروا و حتی غیر انسانی است و اصرار داریم که در خلاف مسیر منظم و تکاملی کائنات حرکت کنیم.  

 

گاهی تصویر روشن و دقیقی از نقطه هدف نداریم. 

گاهی مسیر صحیحی را انتخاب نمی کنیم و برنامه ریزی درستی نداریم. 

گاهی در میان راه به اولویت مهمتری برخورد می کنیم و لازم می بینیم که جهت حرکت یا هدف قبلی را –موقتا یا برای همیشه- رها کنیم. 

گاهی در بین راه دچار حادثه و اتفاقی می شویم که کاملا خارج از کنترل و پیش بینی ما بوده است. 

گاهی به دلیل تمرکز بیش از حد بر روی یک هدف مشخص از سایر ابعاد زندگی غفلت کرده و جا می مانیم. لذا جریان رو به رشد زندگی بالاجبار راه ما را سد می کند. 

و...

گاهی هم خدا – همان قدرت بی منتهای هستی- برای ما چیزی می خواهد غیر از آنچه که ما خواسته ایم!

آیا خواستن توانستن است؟

آیا تا به حال جمله هایی از این دست را شنیده اید؟

"انسان قادر است به هرچه می خواهد برسد، به شرط آنکه «فقط» بخواهد." یا "کلمه هایی که بار معنایی منفی دارند را از ذهن خود بیرون کنید تا به تدریج هیجانات منفی شما از بین بروند مثلا به جای «من دچار مشکل شده ام» بگویید «فرصت تازه ای برای من ایجاد شده است» یا "تنها به احساسات مثبت خود توجه کنید زیرا توجه کردن به ناراحتی ها باعث می شود احساسات منفی بر شما غلبه کنند". 

 

وقتی کمی به اطرافم نگاه می کنم یا محتوای جلساتم با برخی از مراجعینم را در ذهن مرور می کنم به این نتیجه می رسم که سالهاست تحت عناوین مختلفی مثل روان شناسی موفقیت و مهندسی ذهن و... و به لطف ترجمه های ریز و درشت از آثار خارجی نوعی کج اندیشی یا بدفهمی نوین دارد سلامت روانی ما را تهدید می کند. و ما بدون آنکه متوجه مبانی فلسفی و خواستگاه این تفکرات یا حداقل آثار و پیامدهای آنها باشیم چه بسا به باور داشتن آنها می بالیم و اطرافیانمان را هم به این اعتقادات دعوت می کنیم.  

 

نمی دانم شمایی که در حال خواندن این مطلب هستید تا به حال چقدر مشابه چنین پیام هایی را خوانده یا شنیده اید اما این را می دانم که چنین تفکراتی روز به روز بیشتر و بیشتر در حال شایع شدن است و رسانه های عمومی شاید پیش قراول اصلی انتشار و ترویج این فرهنگ هستند. نظر شما درباره این موضوع چیست؟ تا به حال به طور جدی به درست یا غلط بودن این حرف ها فکر کرده اید؟ دلیل شما برای قبول یا رد آنها چه بوده است؟ آیا شما هم همه سرنوشت آدم را در دستان قدرتمند اندیشه اش می بینید؟ اگر بله یا خیر، چرا؟ تجربه شخصی شما از زندگی چگونه بوده است؟  

 

به نظر من – نظری که قطعا منحصر به من نیست–  این هم یکی دیگر از دروغ های راست نمای عصر ماست که آرام و بی صدا در حال دامن زدن به روان رنجوری ها و آسیب های فکری و عاطفی بخش قابل توجهی از جامعه به ویژه جوانترهاست. اینکه کسی به دلیلی دچار مشکل عاطفی (روانی) باشد به هیچ وجه عجیب و غیرعادی نیست و تقریبا همه ما به حکم آدم بودن و زندگی در دنیا در معرض انواع آسیب ها و نارسایی ها هستیم اما اینکه رنجور و غصه دار باشیم از اینکه  که "چرا نمی توانم با مثبت اندیشی و اتکا به قدرت ذهنی و روانی خودم مشکل را حل کنم" نمکی است که از سر بی فکری و بدفکری روی زخم خود می پاشیم.  

 

 

کافی است کمی توجه کنم تا در این باره ده ها مثال را فقط از زبان مراجعانم به یاد بیاورم. 

یادم است مادر تحصیل کرده ای که برای حل شدن مشکلات ارتباطی با فرزند نوجوانش مراجعه کرده بود، به شدت اظهار ناباوری می کرد که: "چطور ممکنه مادری مثل من نتونه در ارتباط با بچه اش موفق باشه، در صورتی که همیشه و از لحظه تولدش تا حالا درباره رابطه ام با بچه ام مثبت فکر کرده ام و تصویر خیلی خوب و موفقی از رابطه خودم و او در ذهنم ساخته ام!"  

 

یا جوان باانگیزه ای که دارنده مدال جهانی یک المپیاد علمی بود و در حالی که از شدت ناراحتی اشک می ریخت با تأسف زیاد می گفت: " این روزها حالم اصلا خوب نیست... این فکر دائما توی سرم می چرخه که خیلی مسخره ست منی که تا حالا هرچه که خواستم به دست آوردم نتونم از عهده حل یک سری از مشکلاتم بربیام!"  

 

یا دختر دانشجویی که مدتی بود به افسردگی دچار شده بود در تحلیل مشکل خودش می گفت: " وقتی بچه بودم پدرم فیلم راز رو نشونم داد و تشویقم کرد آینده خیلی خوبی رو در ذهنم به تصویر بکشم و من هم با ذوق و شوق تمام این کار رو کردم و... حالا می بینم  زندگیم هیچ فرقی با دیگرانی که ذهنشون رو اینطور برنامه ریزی نکردند نداره، ناکامی پشت ناکامی، تازه فکر کنم آنها وضعشون از من بهتر باشه!" 

 

یا بدتر از همه، پدری را که با افتخار بیان می کرد که چطور در تربیت فرزندانش طوری عمل کرده که آنها در هیچ زمینه ای هرگز به شکست فکر نکنند و اصلا چنین واژه ای را نشناسند!  

 

و البته این را هم بگویم که معمولا این افراد موقع بیان چنین مطالبی طوری به من نگاه می کنند که انگار حتی احتمال نمی دهند که با دیدگاه آنها موافق نباشم. و این موضوع همیشه برای من ناراحت کننده و تاسف آور است که مراجعم تصور کند من هم به عنوان مشاور و روانشناس نه تنها با این ادبیات و گزاره های غلط او موافق و به آنها معتقد هستم بلکه مسائل او را با این شاخص های غیرعلمی عامیانه تحلیل و بررسی می کنم.  

 

ممکن است شما خواننده عزیز هم یکی از طرفداران یا حتی مروجین چنین دیدگاه هایی باشید که رسیدن به اهداف مختلف را فقط و فقط نتیجه قدرت ذهن خلاق انسان و تلاش او می دانند و انسان آرزومند را با انگیزه رسیدن به موفقیت مورد انتظارش به کنترل قوای ذهنی و تمرکز کافی کردن بر روی خواسته ها و آرزوها تشویق می کنند. اگر اینطور است صادقانه از شما دعوت می کنم با مراجعه به عقل و اندیشه خودتان و تجربه هایی که تاکنون در زندگی کسب کرده اید درستی این حرف ها را بررسی کنید و تأثیرات و نتایج واقعی این باورها را -حتی در بهترین حالت- به دقت بسنجید؟ ببینید نتیجه داشتن چنین باورهایی به طور مطلق مثبت و به نفع انسان است یا رابطه ای نسبی با موفقیت انسان و منافع واقعی او دارد؟ و اگر نسبی است، با وجود چنین نسبیتی چه توضیحی برای این پارادوکس وجود دارد که «انسان می تواند با اعتقاد مطلق داشتن به یک قاعده نسبی به موفقیت و کامیابی برسد»؟!  

    

 

لطفا درباره این سوال خوب فکر کنید...

نیایش

به مناسبت روزها و لحظه هایی که پیش رو داریم دوست دارم بی هیچ حرف و مقدمه ای قطعه هایی از کتاب "نیایش" اثر ارزشمند مهاتما گاندی را تقدیمتان کنم. امیدوارم از خواندنش لذت و بهره سرشار ببرید!

  

 

 

- من بر این اعتقادم که نیایش روح و جوهره مذهب است و به همین دلیل باید هسته زندگی انسان تلقی شود، زیرا هیچ انسانی نمی تواند بدون مذهب زندگی کند.

  

 

-نیایشی که در آن دل هست و واژه نیست، بهتر از نیایشی است که در آن واژه هست ولی دل حضور ندارد.

  

 

-در سینه انسان نبردی دائمی بین نیروهای ظلمت و نور در جریان است و آنکس که لنگر و تکیه گاه امن نیایش را فاقد است، قربانی نیروهای ظلمت خواهد شد... آنکس که بدون قلبی نیایشگر به امور دنیوی می پردازد، هم خود را درمانده و بینوا می سازد و هم با همه دنیا چنین می کند.

  

 

-پس روز خود را با نیایش آغاز کنید و آن را چنان با روح خود درآمیزید که تا غروب همراه شما بماند. روز خود را با نیایش به پایان برید تا شب را در آرامش و بدون دیدن رویا و کابوس به صبح برسانید. درباره شکل و ظاهر نیایش نگرانی به دل راه ندهید. شکل آن هرچه باشد باید ما را به سوی مصاحبت با خدا سوق دهد. شکل نیایش مهم نیست، مهم آن است که به هنگام خارج شدن واژه های نیایش از دهان، روحمان سرگردان و بی تمرکز نباشد.

  

 

-تا زمانی که بازرسان خانه درون خود را به علاقمند شدن به نیایش و اجباری ساختن آن وانداشته اید، آرامش را در درون نخواهید یافت... نیایش نوعی انضباط روحی ضروری است. انضباط و خویشتن داری ای است که ما را از جانوران متمایز می سازد. اگر قرار است آدمیانی باشیم که بر دو پای خود راه می رویم و نه موجوداتی که بر چهار دست و پا حرکت می کنند، پس باید مفهوم انضباط و خویشتن داری داوطلبانه را دریابیم و خود را به آن ملزم سازیم.

 

 

 -سه تن از آموزگاران بزرگ دنیا –بودا، مسیح (ع) و محمد (ع)- شواهدی موثق از خود باقی گذاشته اند که نشان می دهد نیایش، وجودشان را پرنور می کرده و چه بسا بی آن، زندگی برایشان ناممکن بوده است. در زمان ما نیز میلیون ها هندو، مسلمان و مسیحی آرامش زندگی خود را تنها در نیایش می یابند. می توان اینان را دروغگو یا خودفریب نامید. پس در این صورت من خواهم گفت اگر "دروغ" پشتیبان و تکیه گاه همیشه من در زندگی بوده است، چنین دروغی برای من، که خود جوینده حقیقتم جذاب است و بدون آن لحظه ای زندگی نیز برایم قابل تحمل نیست.

 

 

-هدف از نیایش، خشنود ساختن خدا نیست؛ چه او به نیایش یا ستایش ما نیازی ندارد. هدف از نیایش، پالوده و پاک ساختن خویش است. فرآیند تزکیه نفس عبارت است از درک خودآگاه حضور او در وجود ما... حضور خدا باید در هر قدم از زندگی حس شود. اگر فکر می کنید که به مجرد ترک محل نیایش آزادید که هرطور می خواهید زندگی و رفتار کنید، حضورتان در مراسم نیایش بی ثمر است.

  

 

-نیایش باید به شکل عروج خودانگیخته قلب نمود یابد. اگر کسی احساس می کند که انجام نیایش، باری است بر دوش او، باید از نیایش بپرهیزد. خدا تشنه نیایش یا ستایش انسان نیست. او همه را با مدارا و صبر می پذیرد، چون عشق محض است. ما اگر حس می کنیم که به او که عطاکننده همه چیز است مدیونیم، باید به یادش باشیم و از سر شکر و سپاسگزاری  مطلق به درگاهش نیایش کنیم.

 

 

-من به هنگام نیایش چیزی از خدا نمی خواهم، فقط به بیت ها و سرودهایی می اندیشم که در آن لحظه در ذهن دارم و میل آنها در دلم هست... ارتباط من با خدا فقط به هنگام نیایش نیست، بلکه ارتباطی پیوسته و همیشگی است، درست مثل رابطه بنده با اربابش... نیایش برای من شوق آتشین دل برای یکی شدن با ارباب است. اگر کسی نیایش نمی کند، بدون تردید در او شوقی نیست و احساس بیچارگی و بی پناهی نمی کند؛ و زمانی که چنین حسی در انسان نباشد، نیازی هم به چاره جویی و طلبیدن کمک نخواهد کرد.

  

 

-نیایش هرگز بی ثمر نیست، ولی ما نمی توانیم تشخیص دهیم ثمره آن کدام است... می توانیم برای چیزی دعا کنیم ولی در عین حال چشم از نتیجه دعا فرو پوشیم... حتی اگر نتیجه، درست برعکس چیزی است که ما آن را خواسته ایم، نباید چنین نتیجه بگیریم که دعای ما بی ثمر بوده است."

پیام تبریک

از راه رسیدن ماه رمضان را به همه کسانی که دوستش دارند و به او عشق می ورزند شادمانه و از صمیم دل تبریک می گویم

 

خدا این را خوب می داند که زمین هوای کافی برای تنفس روح آسمانی ساکنانش ندارد. پس در هر سال از عمر زمین یک ماه درهای آسمان را بر روی زمین و ساکنانش باز می کند تا نفس های ما از "روح پاک زندگی" تازه شود و رنج تنهایی و فرسودگی مان در عمق این طراوت و پاکی محو شود. 

 

و ما آدم ها... این را خوب می دانیم که با رنج ها و دشواری های زندگی در خانه زمینی خود -با تمام گستردگی اش- تنهاییم. همه، تنهاییم... پس برای زندگی در یک رمضان دیگر سرشار از شکر شویم و شادمانه و سرشار از امید غنیمت بشماریمش. 

 

بیاییم با امیدواری و ایمان دردها، رنج ها، ترس ها، دلتنگی ها، خستگی ها، و آلودگی هایی را که بر لطافت روح آسمانی مان سنگینی می کند، به او بدهیم و از برکت و فراوانی بی پایانش آرامش، شادی، هدایت، شعور و شور تازه زندگی بگیریم تا ادامه این راه دراز را هزاران بار نیرومندتر و سرمست تر از قبل طی کنیم. 

 

 

ماه خدا بر همه بندگان خدا مبارک باد