قرار شد در ادامه به طور مفصل درباره دفاع های کودک آسیب دیده بگویم. بهتر است با طرح چند پرسش سراغ این موضوع بروم.
به نظر شما وقتی کودک از احساس امنیت و محبت سیراب نمی شود، نیاز روانی او تغییر کرده یا کاهش پیدا می کند؟
آیا در شرایطی که خود واقعی انسان متحمل چنین فشارها و آسیب هایی است، سیستم روانی او بیکار می نشیند و فقط حال بد «خود»ش را تماشا می کند؟
وقتی انرژی موردنیاز برای شکل گیری یک خود واقعی سالم از طریق مادر و پدر تامین نشود، کودک چگونه و از چه راهی این کمبود را جبران می کند؟
اصولا سیستم روانی انسان مشابه سیستم جسمانی او مجهز به قدرت خود ترمیمی است و اگر پروردگار چنین توانایی شگفت انگیزی را در او تعبیه نمی کرد معلوم نبود بعد از دچار شدن به چنین آسیب ها و لطماتی بتواند حتی چند روز دوام بیاورد چه رسد به اینکه شانس خوب زندگی کردن را داشته باشد. به دلیل وجود این توانایی است که در واکنش به این ناکامی ها سیستم دفاعی او (به تعبیر فروید، مکانیسم های روانی) خود به خود فعال می شود و ذهن فرد و عواطف او طوری عمل می کنند که فرد بتواند در حد امکان استحکام و یکپارچگی شخصیتش را در مقابل این فشارهای شکننده و آسیب زا حفظ کند و به بیان ساده تر در هجوم مشکلات خودش را نبازد. اما منظور از این دفاع ذهنی و عاطفی چیست؟
برای درک بهتر این مطلب به این مثال ها توجه کنید:
فردی که والدین نامهربانی داشته هرچه بزرگتر می شود ادعا می کند که اصلا از آدم های عاطفی و مهرطلب خوشش نمی آید و دلش نمی خواهد کسی به او محبت کند. یا شخصی که در مقابل رفتارهای بد و تحقیرآمیز همسرش توان مقابله ندارد دائما کارمند زیردستش را به بهانه های مختلف توبیخ می کند و سرش داد می زند و بعد احساس قدرت می کند. یا کودکی که در پاسخ به امر و نهی های خشن و ترس آور بزرگترها لجبازی می کند و با این کار کمی از احساس عزت نفس لطمه دیده اش را باز می یابد.
می توانید نکته مشترک در این مثال ها را پیدا کنید؟
در تمام این مثال ها فرد آسیب دیده ناخودآگاه (یا خودآگاه) راهی را پیدا کرده است تا فشار تحمیل شده را تا حدی تسکین دهد و از «خود»ش مراقبت کند. اما اشکال کار کجاست؟
اشکال ماجرا در این است که اینگونه مکانیسم های روانی قرار نیست راه حل مطمئن و دائمی انسان در مواجهه با کمبودهایش باشند بلکه ارزش آنها در حد داروی تسکین دهنده درد و التهاب است. این دفاع های ناخودآگاه در دوران خردسالی برای محافظت از کودک ضعیف نابالغ به لحاظ عقلیُ بسیار کمک کننده و حیاتی هستند اما اگر به عنوان رویه ثابت و عادت شده در سال های نوجوانی، جوانی و بزرگسالی هم ادامه پیدا کنند، شخص را به موجودی عصبی و ناآرام تبدیل می کنند که تمام هم و غمش فرار از خود واقعی اش و فریب دادن خود و دیگران است. چنین فردی نیاز نیست به زبان دروغ بگوید، چون خود بودن او غیر واقعی و دروغ است.
هیچ وقت این حقیقت را از یاد نبرید: ما انسان ها اگر نخواهیم خود واقعی آسیب دیده و نامطلوبمان را اولا بپذیریم و ثانیا با روش درست و عقلانی ترمیم کنیم و تغییر بدهیم، روش آسان وانمود کردن – یا همان دروغ بودن - را انتخاب می کنیم.
حالا که به این نقطه رسیدیم امیدوارم خودتان رابطه بین فرار از خود واقعی و دچار شدن به صفتی مثل «غرور» را پیدا کرده یا حدس های خوبی زده باشید. به هر حال ادامه داستان را در یادداشت بعدی دنبال کنید.
به نظرم لازم است خواهش کنم برای قضاوت کردن عجله نکنید. فعلا دنبال این نباشید که متهمی را شناسایی کنید (حتی اگر این متهم خود شما باشید). اگر گام اول هر حرکتی اندیشیدن درست، جامع و کامل است که هست، پس ابتدا با شکیبایی به درک کاملی از آنچه که مد نظر من -به عنوان گوینده و طرح کننده بحث- است برسید، بعد ترجیحا برداشتتان را بازخورد بدهید تا در صورت اشتباه یا ناقص بودن اصلاح شود و بعد از اینها از خودتان انتظار تشخیص مسئله و ارزیابی داشته باشید.
موفق باشید
سلام
فقط خواستم بدانید که میخوانیم و می آموزیم. مبادا دلسرد شوید و ننویسید.
سربلند باشید
سلام
به خاطر پیام مفید و صمیمی و دلگرم کننده تون بسیار سپاسگزارم