این یادداشت را با الهام از بخشی از کتاب "رویابین در نبرد با ترس" از نویسنده محبوبم دکتر باربارا د آنجلس می نویسم و می دانم در چند سطر به هیچ وجه نمی توان حق این مطلب را ادا کرد اما به نظرم به زیبایی اش میارزد که اگر شده قدر نیم نگاهی به آن بپردازیم.
به نظر شما چرا معمولا از دوست داشتن و عشق ورزیدن تصوراتی شاعرانه و افسانه ای داریم نه ملموس و واقعی؟ چرا وقتی صحبت از عشق می شود باید به خودمان فشار بیاوریم تا شاید تصویری در ذهنمان ایجاد شود که به فهمیدن مطلب کمک کند؟ چرا از شنیدن چنین واژه هایی بی مقدمه دچار هیجان مثبت نمی شویم و گرمای نهفته در آنها را احساس نمی کنیم؟
به نظرم یکی از دلایل مهم آن جایگاه دوست داشتن و عشق ورزیدن در زندگی ماست.
گاهی دوست داشتن را معادل تکبر و خودپسندی می گیریم و از آن دوری می کنیم.
گاهی آن را معادل حمایت کردن از دیگران و برآوردن نیازهایشان می بینیم.
گاهی به آن به عنوان یک ابزار موقتی برای پیش رفتن مناسبات اجتماعی خود نگاه می کنیم و ادعایش را می کنیم.
گاهی در کمال حیرت آن را "دچارشدنی" می یابیم و تا مدتی که دچارش هستیم از داشتنش لذت می بریم تا وقتی که این مدت سر آید.
گاهی تصمیم می گیریم که هروقت سرمان خلوت تر شد و امکاناتمان بیشتر، جایی هم برای عشق و دوست داشتن باز کنیم.
گاهی هم البته از شنیدن اینطور حرف های رمانتیک حالمان بد می شود و تصمیم می گیریم دچار اینطور افکار زائد و مزخرف نشویم!
اما تجربه دوست داشتن اگر از درونی پاک و وارسته از انواع آلودگی های نفسانی نشات بگیرد پدیده ای است که جایگاهی والاتر از همه اینها دارد و حضورش در زندگی، عین زندگی است.
عشق چیزی نیست که از کسی بگیریم یا به کسی بدهیم، مقامی است که یا در آن قرار داریم یا نداریم.
اکثر ما معتقدیم که قبل از عاشق بودن نیاز به داشتن رابطه ای صمیمانه داریم. فکر می کنیم وجود شخصی دیگر ضروری است! در حالی که قبل از هر رابطه اثرگذاری لازم است در مقام عشق باشیم.
باربارا می گوید:
گاهی از دوست داشتن خود خودداری می کنیم، چون بیم آن داریم که از خود راضی شده یا قادر به دوست داشتن دیگران نباشیم. در حالی که عکس این ماجرا مصداق دارد. وقتی خود را دوست دارید، به دیگران اجازه می دهید تا آنان نیز خود را دوست بدارند.
فردی درباره معلم معنوی من نوشته بود: "او آنقدر خود را دوست دارد که در حضور او دوست نداشتن خود دشوار است."
این نکته ای است که درباره همه انسان های بزرگ مصداق دارد. آن چنان عشقی از وجودشان طنین انداز است که ما نیز در حضورشان احساس خوبی نسبت به خود پیدا می کنیم. تصمیم می گیریم تا نسبت به خود احترام بیشتری قائل باشیم. تماس یافتن با عشق خود را آغاز می کنیم...